Weekly Report From Sat. October. 10th. .. 2015

تنـــــه   نـــــزن           טאנה  נאזאן     Tanehnazan












Editor David Fakheri
سردبیر داوید فاخری
עורך דוד פאחרי


    For the important News of the world
    ( in English, Farsi and Hebrew )
    Please visit us every day
    at Facebook under the
    editor's name
    ( David Fakheri داوید فاخری )






    חברים יקרים


    בשל בעיות טכניות וחוסר


    צוות נאות, האתר יהיה

    סגור עד להודעה חדשה



    دوستان عزیز


    به علت نقص فنی و همچنین


    کمبود کادر لازم،


    سایت تا ا اطلاع ثانوی


    تعطیل خواهد بود



    Dear Friends


    Due to technical problems


    and lack of adequate


    staff, The SITE will be


    closed until further notice









    Saturday, September 8, 2007

    عروســــــی

    بیش از چهل سال است که من شعر زیر را هر زمان که دلم میگیرد با خودم زمزمه میکنم !! چرایش را مانند همه ی کارهای دیگرم که بدون هیچ دلیل خاصی انجام میدهم و همواره نیز معمولا از جانب طبقه ی نسوان خانه » مادر ، خواهر ، همسر و دخترانم « مورد نکوهش قرار میگیرم ! حقیقتا نمیدانم ! . اما گاهیست که ادم بر اثر اتفاقی و یا تصادفی ! موردی * که در این رابطه موضوع برمیگردد به زمان خدمت نظام » یکی از روزهای شهریور ماه ۱۳۴۷ « در لشکر ۹۲ زرهی خوزستان / اهواز که طبق معمول یکی از دوستان خبر ازدواج دختر دلخواهش را با فردی در شیراز شنیده بود و خیلی ناراحت شده بود !! * را بخاطر میسپارد که سالها میتواند به عنوان یک خاطره ی » تلخ و یا شیرین « با او همراه باشد و بموقع و یا بیموقع هم ! بسراغش بیاید و به او گیر بدهد ! اما هر چه هست در هر دو صورت * گیری خوشایند * است !!. ولی بیشتر هدفم از پیش کشیدن این موضوع ان بود که بگویم با تمام این وجود که این شعرسالهاست تمام وجودم را گرفته ! اما متاسفانه نمیدانم که * شاعر ان کیست !! * و ازکجاست ؟!. در باره ی این شعر نظر بدهید و اگر هم میدانید نام شاعر و مشخصاتش را برایم بنویسید تا بنام خودتان انرا منعکس کنم
    تنــــــــه نــــــــزن
    داوید

    عروســـــــــی

    امشب که من بخون جگر غوطه میخورم
    او در میان حلقه ی گلها نشسته است
    با نـــاز تکیه داده ببازوی دیگــــــــری
    لبخند پر فسون بلبش نقش بسته است
    با هر نوای زیر و بم ســـــاز دلنـــواز
    در دست خود فشارد ان حلقه ی زرش
    بوسی زند زمـــــهر به پیشانیش پدر
    مادر نهد دو شاخه ی گل در برابرش
    داماد سرخوش از اندیشه ی وصال
    ارام چنگ برده به گیسوی نوعروس
    افروخته است در دل او اتش هوس
    ان چشم پر گناه که گوید ، بیا ببوس
    داری بیاد ان شب سکر اور خزان
    گفتی ، خوشا کسیکه بعهدش وفا کند
    گفتم اگر جدا کند از من فلک تو را
    گفتی که مرگ هم نتوانـــــد جدا کند
    ای نوعروس این چشم شرر بار من هنوز
    مفتون عشق و شور و نشاط و گریز تست
    اسوده دل بخانه ی شوهر قدم گذار
    خوشبخت باش گوهر اشکم جهیز تست
    **************************

    4 comments:

    Anonymous said...

    کرامت , تو رو خدا حال خراب ماره ,خراب تر نکن.
    سالها هست که از شهر خودوم و از عشق خودوم , سزارینوم کردن .
    ایی شعروه خوندم دلوم گرفت .
    خشت مال

    Anonymous said...

    اینجا دیگه راس راسآان آدمک گریان را مجسم کنید.
    من نمیدونم شاعر ای کی بوده ولی میدونم شاعرش خیلی حالش زار بوده.
    یه بیت شعری هم هست که نمیدونم شاعرش کیه ولی گمونوم یه بچه قرتی ای باید بوده باشه. آخرش میگه:
    آن شب که ابلیس از لبان معشوقه ام بوسه های طولانی بر میدارد
    منو سازم تا صبح خواهیم گریست.
    یه شعر دیگه هم هس که تو گریه های من نوشتمش. از حمید مصدق هس. اسمش حسادته: مگر آن خوشه گندم


    مگر سنبل مگر نسرین تو را دیدند


    که سر خم کرده خندیدند


    مگر بستان شمیم گیسوانت را


    چو آب چشمه ساران روان نوشید


    مگر گلهای سرخ باغ ریگ آباد


    در عطر تنت غوطه ور گشتند


    که سرنشناس و پا نشناس


    از خود بی خبر گشتند


    مگر دست سپید تو


    تن سبز چناران بلند باغ حیدر را نوازش کرد


    که می شنگند و می رقصند و می خندند


    مگر ناگاه


    نسیم سرد گستاخ از سر زلفت...


    چه می گویی ؟


    تو و انکار ؟


    تو را بر این وقاحتها که عادت داد ؟


    صدای بوسه را حتی


    درخت تاک قد خم کرده بستان شهادت داد


    مگر دیوار حاشا تا کجا تا چند ؟


    خدا داند که شاید خاک این بستان


    هزاران صد هزاران بوسه بر پای تو...


    دیگر اختیارم نیست


    توانم نیست


    تابم نیست


    به خود می پیچم از این رشک


    اما خنده بر لب با تو گویم


    اضطرابم نیست


    مگر دیگر من و این خاک وای از من


    چناران بلند باغ حیدر را


    تبر باران من در خاک خواهد کرد


    نسیم صبحگاهی جان ز دست من نخواهد برد


    ترحم کن نه بر من


    بر چناران بلند باغ حیدر


    بر نسیم صبح


    شفاعت کن


    به پیش چشم این خشم خروشانم که در چشم است


    به پیش قله آتشفشان درد


    شفاعت کن


    که کوه خشم من با بوسه تو


    ذوب می گردد

    تنه نزن said...

    خشتمال ! اگه من دردیم یادت اووردم یی دردیه که ادم با حس کردنش میفهمه که امروزم زندن !!. یی دردای هسن که شیرینن ! مثل درد زایمون بری زنا و یا بیاد اوری خاطرات یی رفیقی که همیشه با هم بودینو همی چن ماه پیش ییهو پریدو دوتو جوجه و یی مادریره تنها کذشتو رفت ! ویا یکیره که هنوز تو دلت میخویش ! اما نمدونی حالو که صاب بچه و نوه و ایچیا هم شده ! مثل اووختا خاطرته میخاد یا نه !.
    خلاصش ببخش اگه ( ویک اندته ! ) نخاسه خراب کردم
    کرامت

    تنه نزن said...

    بچه قرطی ! با اجازت جوابته گوذوشتم تو سایت ! اما بو کلمات اختصاری از اسمت !! گفتم شاید مامانت اینا بخان صبو پس صبو برن برت زن بوسونن اووخت ای اسمو که بلانسبت رو خودت گوذوشتی کار دست بده !! کرامت