Weekly Report From Sat. October. 10th. .. 2015

تنـــــه   نـــــزن           טאנה  נאזאן     Tanehnazan












Editor David Fakheri
سردبیر داوید فاخری
עורך דוד פאחרי


    For the important News of the world
    ( in English, Farsi and Hebrew )
    Please visit us every day
    at Facebook under the
    editor's name
    ( David Fakheri داوید فاخری )






    חברים יקרים


    בשל בעיות טכניות וחוסר


    צוות נאות, האתר יהיה

    סגור עד להודעה חדשה



    دوستان عزیز


    به علت نقص فنی و همچنین


    کمبود کادر لازم،


    سایت تا ا اطلاع ثانوی


    تعطیل خواهد بود



    Dear Friends


    Due to technical problems


    and lack of adequate


    staff, The SITE will be


    closed until further notice









    Tuesday, April 15, 2008

    امدم قسمت دوم گزارش * پسخ * را در سایت بگذارم و با ان لبخندی بر لبهای خودم و دیگران بنشانم ، که گریه امانم را برید !. گفت : من هفت تا شوهر دارم !!.

    ..... گفت : مـــــن هفت تا شوهـــــــــر دارم
    »» دست نوشته های یک کارمند سازمان ملل در مشهد ««

    تهیه ، تنظیم و پیشگفتار
    شانــــــزدهم اپریل ۲۰۰۸
    داوید










    پیشگفتـــــــار

    خودم را اماده میکردم تا قسمت دوم گزارش عید * پسخ * را در سایت بگذارم و با اوردن ان ، لبخندی هم بر لبهای شما و خودم بنشانم که چشمم به تیترگزارشی در سایت خبری انتخاب

    افتاد که بسیار توجهم را جلب کرد و مرا بر ان داشت تا با مراجعه و خواندن ان از راز نهفته در این گزارش اگاه شوم و اگر مورد خنده داری است انرا نیز به یادداشت خود اضافه کنم ! اما ای ، اخ ، که دلم بدرد امد ، بغضم ترکید و گریه امانم را برید وقتی که خواندم او به کارمند اداره پناهندگان سازمان ملل در مشهد میگفت :. ..... من ۷ تا شوهر دارم !!.
    چه کاری میتوانستم برای کمک به نجات او انجام دهم و چه چیز میتوانستم بگویم برای ارامش دل و تن و روح رنجدیده این شاهدخت وطن که روزگارها یکتای زنان و دختران دنیا در اتش ارزوی همترازی با او میسوختند و بزرگ نامدار مردان عالم در ارزوی همنفسیش ؟!.
    در میان هق و هق گریه ها ، تنها توانستم با خودم به ارامی در دل اتش کرفته ام زمزمه کنم »» ‌متاسفم دخترم ««.
    گزارش زیر در مورد دخترانیست که از خاک من و تواند ، هموطن ! تعدادشان یکی نیست ، دو تا و سه تا و چهار تا نیست ، انان ملیونها نفرند که در سراسر جهان توسط وحشیان شهوت پرست سود جو بعناوینی چون روسپی ، فاحشه ، جنده ، خودفروش ، هرجائي ، کلفت ، قاچاقچی ، معتاد ، بیسواد ، اسیر و کنیز ، انان را با چوب حراج بی عصمتی خرید و فروش میکنند و در این میان هیچ دادرسی هم نیست که داد انان را از بیدادگرانی بگیرد که سی سال است بر انان حکومت میرانند و به نام دین و شریعت و ایدیولوژیهای عقب گرایانه ئی که به عصر حجر باز میگردند ، سیاه سرنوشتشانرا به اینگونه و با بیرحمی و خدانشناسی رقم زده اند !. و انگار هم که پایانی بر این اغاز شوم نخواهد بود ، بهمین ترتیب و بهمچنان توسط انان ادامه دارد تا به محض رسیدن دیگر گوسفندان چمنزار اشغال شده کشور به پرواری لازم انان را به همان قربانگاها بفرستند و منافع حاصل از این بیشرمیها را مانند کفتارهای خونخوار بیبانهای بیصاحب بین خود تقسیم کنند !!.
    روزگار عجییست ، * پسخ * در راه است ، عید ازادی بردگان یهودی از سلطه نامردانه ابر قدرت مصر به فرمانروائی »» فرعون «« که در ۵۷۶۸ سال پیش ، با دخالت مستقیم * ادونای * خدای یکتای یهودیان و به رهبری * مشه ( موسی ) بن عمرام * بزرگ مرد تاریخ بشری و تنها انسانی که رو در رو با خداوند هم صحبت بود ، انجام پذیرفت !. و هنوز هم فرعونهای زمان از عاقبت خفتباری که نصیب پیشینیانشان گشته پند نمیگیرند و به راه ناراهی میروند که دیگران رفتند ، با اینکه میدانند چه دردناک عاقبتهائی در انتظارشان خواهد بود !!.



    برای زرگنمائی غزل حافظ از http://www.hafez.com روی متن ان »» کلیک «« کنید .







     
    بر بالای سر در ساختمان محل کار ما تابلو »» سازمان مللUN «« نصب شده بود !. بر اساس این گزارش به نقل از هفت تیر؛ نویسنده در ادامه مطلبی ذیل عنوان "دست نوشته های یک کارمند سازمان ملل در مشهد" می نویسد: بعنوان مأمور سازمان ملل در شناخت و تشخيص پناهندگان واقعی تحت کنوانسيون ۱۹۵۱ به مشهد رفته بودم . طبيعی است که اسم سازمان ملل ”” خيلی دهن پر کن است و خيلی ها فکر می کردند ما ”” آنجا نشسته ايم تا صلح جهانی را تأمين کنيم.

    از بيرون، همه فکر می کردند داخل آن ساختمان چه خبر است. اين که هزاران افغانی به زحمت از کله سحر می آيند و صف می کشند تا بعد از سه روز بتوانند نوبت بگيرند و به داخل بيايند نيز مضاف بر آن شده بود ! افغانها فکر می کردند بعد از داخل شدن پذيرايی مفصلی می شوند و از آنها پرسيده می شود چه مشکلی دارند و بعدش هم می آیند و از هزار مشکل خود در ايران صحبت می کنند و انگاه از آنها پرسیده می شود که کجای دنيا می خواهند بروند و انها هم حتما می گويند ژنو .بعد ما دست می زنيم و يک خدمتکار با سينی وارد می شود که در داخل سينی يک بليط لوفت هانزا نیز به مقصد ژنو گذاشته شده است ! .
    همکارها و دوست های وزارت کشور هم آنجا بودند. به ما به چشم خائنين وطن فروش نگاه می کردند که می خواهند کشور را ايران افغانی کنند. طبق قوانين کنوانسيون ۱۹۵۱ کسانی که می خواهند ادعای پناهندگی کنند حتماً بايد در کشوری خارج از محل زندگی خود اين درخواست را بدهند و بسيار طبيعی است که هيچ ايرانی در داخل خاک ایران نمیتواند به دفتر UNHCR مراجعه کند و تقاضای پناهندگی دهد !.


    يک روز صبح زود که رفته بودم صلح جهانی را تأمين کنم متوجه شدم کسی که به داخل اتاق مصاحبه آمده يک دختر جوان است که با چادر روی خود را سخت گرفته و سر خود را به زير انداخته است. خيلی از زنان افغانی وقتی به داخل می آمدند، به همين حال می آمدند و چون به مأمورين وزارت کشور اعتماد نداشند ، می پرسيدند کدام يک از ما مأمور سازمان ملل است تا با او صحبت کنند !. از همکارم خواستم که از اطاق بيرون برود .

    برايش توضيح دادم که هرگونه اطلاعی که او به ما بدهد کاملاً محفوظ می ماند و در پرونده های سازمان ملل ضبط شده و بدون اجازه او هيچ استفاده ای از آن نمی شود. با متانت و آرامش و با احترام کامل از او خواستم حداقل صورتش را نشانم بدهد. خيلی راحت چادر را از سرش برداشت. روسری سرش بود. خيلی جوان بود ولی دور چشمانش کبودی می زد و رنگ زرد چهره اش را گرفته بود. به امتحانی ها نمی خورد. حدس زدم بايد از فارس های کابل باشد. اسمش را پرسيدم . اگر شروع به صحبت می کرد می توانستم بفهمم اهل کجای افغانستان است ولی آرام و شمرده گفت : من کمک می خواهم . فارسی خودمان را خالص صحبت می کرد. پرسيدم شما افغانی هستيد؟ گفت: نه. گفتم: ما فقط برای افغانی ها فعاليت می کنيم. بفرماييد که اهل کدام کشور هستيد؟ گفت: ايران. مشهد. گفتم: متأسفم. لطفاً تشريف ببريد.

    قبلاً هم چنين اتفاقی افتاده بود. ايرانی هايی که فکر می کردند مأمورين سازمان ملل ، کبوترهای صلح هستند که هر کدام يک برگ زيتون بر منقار دارند، می آمدند و از حقوق بشر و غيره شکايت می کردند. کلی طو ل می کشيد تا به آنها بفهمانيم سازمان ملل آژانس های مختلف دارد و ما مأمورين کميساريای عالی سازمان ملل متحد در امور پناهندگان هستيم و آنها دست آخر بلند مي شدند و با فحش و ناسزا آنجا را ترك مي كردند .

    با صدايي گرفته گفت : من كمك مي خواهم . با خود گفتم باز اين سناريو قرار است تكرار شود . به صندلي تكيه دادم و اجازه دادم مشكلش را بگويد . مي گفت و من توضيح مي دادم و او مي رفت . مثل روزهاي ديگر . گفت : من مي خواهم مرا از دست شوهرم نجات بدهيد . با لحن تمسخر آميز گفتم : خوب به دادگاه خانواده برويد و درخواست كمك كنيد . گفت : شوهرم افغاني است . شروع شد . باز هم يك بدبخت ديگر از دختران ايراني فقير و بيچاره اي كه در ازاي پرداخت پول به افغاني ها فروخته مي شدند تا مرد افغانی بتواند كارت اقامت بگيرد . رويه اشتباه وزارت كشور . ازدواج شرعي و غير رسمي . چون افغاني ها نمي توانند رسمي در ايران ازدواج كنند . شرعي ازدواج مي كنند . قيمتش هم بين يكصدهزار تا يك ميليون تومان است . به راحتي به محله هاي فقير نشين مي روند و دختر مي خرند . وزارت كشور هم تبعه خودش را اين طور حفظ مي كرد كه به شوهر اجازه اقامت مي داد تا دختر مجبور نشود به افغانستان برود . بدبخت ها نمي دانند با ازدواج با يك افغاني تابعيت ايراني خود را از دست مي دهند . گقتم : كار شما چندان هم سخت نيست . برويد و دادخواست بدهيد . دادگاه حكم مي دهد و شوهرتان را هم از كشور اخراج مي كنند .

    گفت : نه مي خواهم شما مرا نجات بدهيد . گفتم : ما نمي توانيم . بعد با بي حوصلگي گفتم : خوب . بگو مشكل چيست . گفت : پدرم معتاد است . ما هفت تا خواهر و برادريم , من بزرگتر ازهمه هستم. پدرم از من بدش مي آيد . مي گويد دختر فقط بدبختي به بار مي آورد . اگر پسر بودي مي توانستي كمك خرج من باشي . منظورش از كمك خرج اين است كه مي توانستم برايش مواد ببرم . لااقل بدوك مي شدم و برايش جنس خوب مي آوردم . خلاصه خيلي سر كوفت مي زد .
    زياد داستان جديدي نبود . نگاهش كردم . مستقيم و خيره به موزاييك جلوي پايش نگاه مي كرد . پاهايش را محكم به هم چسبانده بود ولي پاهايش مي لرزيدند . دستهای خود را روي پاهايش گذاشت تا جلوي لرزش را بگيرد . ولي دستهايش هم لرزيدند ! .
    او ادامه داد ، تا اينكه غلام سخي آمد . من فقط مي توانستم كارهاي خانه را بكنم . كسي هم خواستگاري من نمي آمد . ما در محله فقير نشين پشت طلاب زندگي مي كنيم . يك خانه خرابه داريم و مادرم در خانه هاي مردم كار مي كند تا بتواند خرج ما ومواد بابام رابدهد . غلام سخي آمد پيش پدرم . پدرم مرابراندازكرد وگفت : يك ميليون تومان مي خواهم . غلام سخي رفت و فردا با يك بسته ترياك آمد . با هم چانه زدند و سر هفتصدهزار تومان توافق كردند . ديگر هرچه ترياك آورد , پدرم كمتر از هفتصدهزار تومان رضايت نداد . غلام سخي مهلت خواست و يك هفته بعد آمد و پول را داد و من نزد صلاي محله به عقد غلام در آمدم . گفتم : خوب اينكه چيز تازه اي نيست . متاسفانه به دليل رويه غلط اداره اتباع امور خارجه و جهل مردم اين اتفاق زياد مي افتد . ما كاري نمي توانيم بكنيم ولي حداقل دادگستري خوب عمل مي كند برويد و دادخواست طلاق بدهيد.

    لحظه اي چشم در چشم من دوخت و چيزي نگفت در عمق چشمانش خواندم كه خود را بسيار دور از من مي بيند در حالیکه کمتر از ۳ متر با من فاصله دارد. گفت : حداقل گوش كنيد . گفتم : ما وقت گوش كردن نداريم . بفرماييد . به چشمانم زل زد و با بغضي فرو خورده گفت : بايد گوش كنيد . سيگاري آتش زدم و تكيه دادم و با دست اشاره كردم كه ادامه دهد . گفت : من فقط هفته اي يك شب غلام سخي را مي بينم . گفتم : آخر اين هم شد مشكل ؟ حتما مي رود دنبال پخش مواد . گفت : شايد هم برود ولي اين مشكل من نيست . گفتم : خانم دست بردار . چند سالته ؟ گفت : ۱۹ سال . گفتم : شكر خدا كه عقلت كار مي كنه ؟ گفت : نمي دانم . بيش از حد آرام بود . عصبي شده بودم . گفتم : خانم جان . دخترم . زندگي قواعد خاص خودش را دارد . شوهر را بايد در خانه نگهداشت . اگر هم سر به راه نيست جدا شو . اين كه مشكلي نيست . گفت : نمي دانم . گفتم : پس مشكلت چيه ؟ گفت : من هفت تا شوهر دارم ...

    نمي دانستم چه بايد بگويم . خشك شدم . اشك از چشمانش سرازير شد . لرزش پايش بيشتر شد . سرش را به زير انداخت و ادامه داد . گفت : اوايل فقط مي ترسيدم و گريه مي كردم . از خود غلام سخي هم مي ترسيدم ولي وقتي شبهاي بعد آدمهاي ديگر آمدند نمي توانستم هيچ جيز بگويم يا خفه مي شدم يا خفه ام مي كردند . گفتم : كتكت مي زدنند ؟ گفت : اوهوم . گفتم : همه افغاني هستند ؟ شش تاي ديگر ؟ گفت : اوهوم . ديگر تحمل نكرد . هنوز هم دلم مي لرزد . گريه به اين تلخي تا به حال نديده بودم . فقط گريه كرد و دستانش مي لرزيدند . گفت : به غلام سخي گفتم چرا پدر سگ ؟ گفت : من كه پول نداشتم . هفت نفر شديم . نفري صد هزار تومان گذاشتيم وسط . خوب آنها هم حقشان را مي خواهند . گفتم : بي رحم بي همه چيز , لااقل به من رحم كن . گفت : رحم كه ما را ارضا نمي كند .

    حالا آمده ام شما براي من كاري بكنيد . تو را به خدا نجاتم بدهيد . دوبار رفتم قهر به خانه , قبل از اينكه چيزي بگويم پدرم مرا با كتك انداخت بيرون . مي ترسيد غلام سخي بيايد و پولش را پس بگيرد . غلام سخي مرا مي آورد به خانه و دوباره همان قضايا ....... ! فقط يك توده گوشت و استخوان شده ام . تو را به خدا نجاتم بدهيد ! بسکه با من ..... و ... کرده اند بدبخت شده ام !! . از جایم بلند شدم . دوست وکیلی داشتم ..... كه درآنجا وكالت مي كرد. با موبايل بهش زنگ زدم وگفتم يك مشكل خاص دارم و تمام حق الوكاله اش را هم خودم مي پردازم . بلند شد . گفتم : اگر نمي تواند راه برود اجازه بدهد آمبولانس خبر كنم . گفت : كه مي تواند راه برود . با هم آهسته از اتاق بيرون رفتيم . همكار اداره اتباع هم با اخم به من نگاه كرد . پيش خود مي گفت كه اين خائنين كم دردسر دارند ، حالا زن افغاني را هم با خود بيرون مي برند ! . به آرامي گفتم كه چادرش را بر سرش بياندازد . وقتي از پله ها مي رفتيم از او پرسيدم صبحانه خورده است يا نه ؟ گفت : كه فقط روزي يك وعده غذا مي خورد . پيشاني اش عرق كرده بود . آهسته گفت : من حامله هستم ...
    پایان ؟!.

    No comments: